نگاه می کنم به خورشید و ماه! چه با خشوع گرد رُخت می گردند! نگاه می کنم به آسمان! چه فرمان بردار در سایه سارت آرام گرفته! اما من، چه کوچک و خُردم ولی در برابر تو ...!
کوچکم در مقابل بزرگیت. بسیار کوچک. اما نمی دانم چرا این قدر با تکبر مقابلت گام بر می دارم. در عجبم از این همه خود بینی و ندیدن حضور تو. چه فکر کرده ام درباره ی خویش؟! چیستم؟! هیچ. کار من تنها کنیزی توست. همین.
مُدام غر می زنیم به جانت. مدام گِله گذاری. مدام توقّع های نابجا و مدام ناسپاسی. پس این همه نعمت از کجا بر سرمان سرازیر می شود؟! غیر از نظر لطف حجت خداست برما؟! ما همیشه کوریم. دل مان هم کور شده است. قضیه این است.