خاطره ی زیر را از وبلاگ آفتابگردون براتون گذاشتم.این خاطره مربوط به سفر حاج آقا به ماسال تو همین ماه رمضونیه.
دیدم دم در مغازه شون نشسته.
موبایل فروشی
سرم رو انداختم پایین و رفتم داخل
پشت سرم اومد و گفت: بفرمایید
لحظه ای مکث کردم و یه ویترین و محیط مغازه چشم دوختم
منتظر بود
بعدازچندلحظه گفتم:گرون ترین چیزی که توی مغازتون میفروشید رو میخوام.اون چیه؟
همچین جا خورد.
انگارتابه حال مشتری اینجوری نداشته
احساس میکردم داره فکر میکنه:این یکی رو دیگه نوبرشه،خدابه خیرکنه
لحظه ای تامل کرد و بعد با یه کم منّ و منّ گفت:
شما چی میخواید؟
گفتم:عرض کردم،گرون قیمت ترین چیزی که توی این مغازه هست.
وقتی دید روی حرفم هستم و توی کارم جدی ام گفت:
ببینید، فلان گوشی رو داریم700 هزار تومن
من: گرون تر از اون ندارید؟ یا نیست؟
او: هست ولی الان ما نداریم.اگه بخواهیدمیتونیدبیعانه بدیدتابراتون تهیه کنیم.
من:قیمتش؟
او:تاشماچقدربخواهیدخرج کنید
من:حالا اگه من بخوام اون گوشی گرون قیمت رو بدون پرداخت هزینش ببرم و راست راست هم توی خیابون راه برم، ازنظر شما مشکلی نداره؟
طرف داشت کم کم میفهمید من مشتری خوبی براش نیستم و از طرفی هم کنجکاو شده بودبفهمه حرف حساب این شیخ چیه؟
او: چرا،مسلمااگه هزینش رو نپردازیدکه ما هم به شما گوشی نمیدیم
من:فکرکنم خیلیهاازاین مغازه چیز بارزش تر از اونی که فکرش رو بکنید رو بردند و هیچی هم نپرداختند و شما هم هیچ کاری نکردید.
دیگه داشت آمپر می چسبود که فهمیدم و سریع گفتم:
یه سوال دارم، بگم و برم؟
او:بفرمایید
من:به نظرتون انسانیت و دین انسان ارزشش بیشتره یا یه موبایل700 هزارتومنی؟
او: خوب، انسانیت و دین
من: ولی اونچه که بنده دارم میبینم اینه که اینجا انسانیت و دین داره بدون هزینه حراج میشه و انگاری آب هم تو دل شما تکون نمیخوره.
کم کم دستاش رو آوردبالا و به موهاش رسوند و روسریش رو یه کم جلو کشید.
من: در پناه حق باشید.خداخیرت بده،خداحافظ