روز عمليات والفجر سه [7/5/62- منطقه مهران]، نزديكيهاى ظهر بود و هوا فوق العاده گرم. آن موقع من مسئول تعاون “تيپ امام جواد (ع) لشكر پنج نصر” بودم. كارمان جمع و جور كردن مجروحين و شهدا در خط بود و نقل و انتقال آنها به عقب. آن روز ديدم دو نفر پيكر شهيدى را روى دوش گرفته اند و دارند مى آورند. رفتم جلو و گفتم: اجازه بدهيد من ببرم. شما خسته شده ايد. خيلى هم خونى هستيد، برويد لباسهايتان را عوض كنيد. يكى از آن دو گفت: نمى توانيم. گفتم چرا. گفت: “اين برادرم است، مى خواهم خودم جنازه اش را بياورم عقب.” هنوز عمليات ادامه داشت. جنازه را آوردند و گذاشتند نزديك ماشين و بلافاصله برگشتند. بى اختيار ظهر عاشورا در نظرم مجسم شد