وارد خانه شد. چند ساعتی منتظرش بودم. میخواستم درباره تغییر رفتار پسرمان با او حرف بزنم، اما تصمیم داشتم اول بگذارم کمی استراحت کند و بعد حرفم را بگویم. با آمدنش حال و هوای خانه تغییر کرد. یک سلام بلند و یک روی مهربان.
همیشه همینطور به خانه میآید. من هم به استقبالش رفتم. از بوی غذا گفت که هوش از سرش برده و من هم با خنده گفتم باید دو ساعتی صبر کند. چند کلامی بیشتر حرف نزده بودیم که صدای زنگ وایبرش آمد و او با عجله موبایلش را از جیب بیرون آورد و همانطور که با من حرف میزد، به خواندن پیام مشغول شد، اما نمیدانم چه چیزی در پیام نوشته شده بود که به وسط جمله نرسیده، آخرش را نقطهچین گذاشت و روی نزدیکترین مبل نشست و شروع به خواندن کرد.
چند وقتی است کل معاشرت ما همین چند لحظه ورود او به خانه است تا قبل از اینکه به وایبر وصل شود، قبل از اینکه برود سراغ پیامهایش در شبکه های اجتماعی دیگر.
حس میکنم شوهرم با همه مردم شهر به خانه میآید. دیگر خلوتی برایمان نمانده. اگر بخواهد حرفی هم بزند با آب و تاب، لطیفه جدیدی از پیامهای وایبر برایم میخواند و من هم لبخند تلخی میزنم به یاد روزهایی که از اتفاقهای ادارهاش میگفت و تمام قندهای دنیا در دلم آب میشد.
اما امشب باید بر این رقیب پیروز شوم....
متن کامل این نوشته درباره شبکه های اجتماعی و زندگیمونا در ادامه مطلب از دست ندهید!